جملات زیبا مرا به خلسه میبرد حضور ناگهانی ات... درباره وبلاگ من نه عاشق بودم، و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من، من خودم بودم و یک حس غریب، که به صد عشق و هوس می ارزید، من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت، گر چه در حسرت گندم پوسید، من خودم بودم و هر پنجره ای، که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود، وخدا می داند، سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود، من نه عاشق بودم، و نه دلداده گیسوی بلند، و نه آلوده به افکار پلید، ...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’ ..............……....`’•,,•’` …...…,•’``’•,•’``’•, …...…’•,`’•,*,•’`,•’ ...……....`’•,,•’` ,•’``’•,•’``’•, ’•,`’•,*,•’`,•’ .....`’•,,•’ ,•’``’•,•’``’•, ’•,`’•,*,•’`,•’ ,•’``’•,•’``’•,. ’•,`’•,*,•’`,•’ .....`’•,,•......’ …...…,•’``’•,•’``’•, …...…’•,`’•,*,•’`,•’ ...……....`’•,,•’` …..............…,•’``’•,•’``’•, ...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’ ..............……....`’•,,•’` …..............…,•’``’•,•’``’•, ...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’ ..............……....`’•,,•’` …...…,•’``’•,•’``’•, …...…’•,`’•,*,•’`,•’ ...……....`’•,,•’` ,•’``’•,•’``’•, ’•,`’•,*,•’`,•’ .....`’•,,•’ ,•’``’•,•’``’•,. ’•,`’•,*,•’`,•’ .....`’•,,•......’ …...…,•’``’•,•’``’•, …...…’•,`’•,*,•’`,•’ ...……....`’•,,•’` …..............…,•’``’•,•’``’•, ...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’ ..............……....`’•,,•’` …..............…,•’``’•,•’``’•, ...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’ ..............……....`’•,,•’` …...…,•’``’•,•’``’•, …...…’•,`’•,*,•’`,•’ ...……....`’•,,•’` ,•’``’•,•’``’•, ’•,`’•,*,•’`,•’ .....`’•,,•’ ,•’``’•,•’``’•, ’•,`’•,*,•’`,•’ ,•’``’•,•’``’•,. ’•,`’•,*,•’`,•’ .....`’•,,•......’ …...…,•’``’•,•’``’•, …...…’•,`’•,*,•’`,•’ ...……....`’•,,•’` …..............…,•’``’•,•’``’•, ...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’ ..............……....`’•,,• من به دنبال نگاهی بودم، که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید... آخرین مطالب نويسندگان شنبه 30 / 6برچسب:, :: 6:49 بعد از ظهر :: نويسنده : شکیبا
دردهای من
دردهای من نگفتنی
دردهای من من ولی تمام استخوان بودنم
چهار شنبه 27 / 6برچسب:, :: 7:38 بعد از ظهر :: نويسنده : شکیبا
دل نازنینش برای خاکستر ریزها هم تنگ می شد؛ چند روز که نیامد، خودش رفت عیادتش...
در روزگاری که فرزند دختر داشتن ننگ بود، تمام قامت در حضورش می ایستاد و خطابش می کرد: مادرِ پدرش...
به خدا گفته بود هنگام حساب امّتم، فقط من و تو باشیم؛ مبادا آبرویش برود، البت خدا هم سنگ تمام گذاشته بودها! گفته بود: "فقط خودم، تا آبرویش حتی نزد پدرِ امت هم نرود"
لحظات آخر بود، بر او سخت آمد، مَلَک مامور عرض کرد این ساده ترین است؛ باز به یاد امت افتاد، گفت تا می توانی بر من سخت بگیر و از سختی کار امتم کم کن...
آنقدر برای امتش حرص خورد، که صدای خدا را هم در آورد: "لَعَلّکَ باخِعٌ نَفسَکَ علی ءاثارِهم...
رَحمَة للعالَمین است دیگر...
شنبه 23 / 6برچسب:, :: 8:49 بعد از ظهر :: نويسنده : شکیبا
صدای ناز می آید، معلم گفت فرزندم بفرما، به انگشت اشاره او سئوال از درس بابا داشت ، معلم گفت فرزندم سئوالت چیست ؟؟ معلم گفت آری جان من ، بابا همان بابا ست . معلم گفت : فرزندم بیا اینجا چرا اشکت روان گشته ؟ معلم گفت : فرزندم چرا جانم مگر این درس سنگین است ؟ چرا بابای من نالان و غمگین است ولی بابای آرش شاد و خوش حال است ؟؟؟ معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدند ،
چیز هایی که از دست داده ای را به حساب نیاور چون گذشته هرگز برنمیگردد اما گاهی اوقات ، آینده میتواند چیزهایی که از دست داده ای را برگرداند به آن فکر کن . . .
اگر شما یک سیب بد طعم را خورده باشید میتوانید طعم یک سیب خوب را درک کنید پس ، از تلخی های زندگی درس بگیرید تا بتوانید آن را درک کنید
در مسابقه بین شیر و گوزن ، بسیاری از گوزن ها برنده میشوند چون شیر برای غذا میدود و آهو برای زندگی پس " هدف مهم تر از نیاز است " شنبه 16 / 6برچسب:, :: 7:9 بعد از ظهر :: نويسنده : شکیبا
هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمیکند رودخانه ها آب خود را مصرف نمیکنند درختان میوه خود را نمی خورند خورشید گرمای خود را استفاده نمیکند ماه ، در ماه عسل شرکت نمیکند گل ، عطرش را برای خود گسترش نمیدهد نتیجه : زندگی برای دیگران ، قانون طبیعت است . . .
|